قدرت کودک
لئو تولستوی
جفـت ماندگی
اگر زائده های زایمانی (جفت) درعرض 12 ساعت پس از زایمان (Post partum) از بدن گاو جدا و دفع نگردند به این حالت احتباس زائده های زایمانی (Retentio secundinarum) اطلاق میگردد.
گاوهایی که دچار احتباس زائده های زایمانی (Retentio secundinarum) میگردند مشکلات بسیاری در بارداریهای بعدی خواهند شد (این گاوها بعضی مواقع اصلا بارور نمی گردند). بنابراین دلایل آن میبایست بدقت تحقیق گردند
بی تو مهتاب...

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
کودکی
خودت نگاه کن اگه ندونستی جوابشو خودم بهت میگم...
رسم رویاها

رسم روياها همين است
که تنها بماني با اندوه خويش
باور کني که بر نمي گردد
که بگويي چقدر شب ها سر بي شام گذاشته اي
تا بتواني هر صبح با يک شاخه گل ارزان منتظرش بماني...
آبله گاوی
آبله گاوی = واکسين
عامل اين بيماری ويروسی است بنام ارتوپکس ويروس.
آبله انسان، گاو و اسب از يکديگر متمايزند .
سل گاوی
ته روزهایم
ته روزهایم می گردم...
وقتی غروب روحم را زمزمه می کند...
آنجا...خانه ابدی خورشید
بوی ترانه های بیدارم
تسنیم شکسته ی یک رنج...!
به سختی می نوازدم
و...
صدای شرشر باران مرا
به نور خاطراتم پیوند میدهد...
اینجا .ته روزهایم.!
ماند ه های یک عشق کهنه را
سراغ می گیرم...
هنگام نیست
و بازش به هیچ رستگاری نخواهم جست.
تا رویش دوباره ی گیاه اعتمادم نیست
به آب
حتی به عبور باد.
این من بودم که تا آغاز ضجه ام
تا اولین نشئه ی بستن چشم زیر سینه های مادرم
دوست داشتنت را گریستم
هنگام نیست!
شبی
من سکوتم را
از اوراق سپید آموخته ام.
آیا سکوت
روشن ترین واژه ها نیست؟
همیشه در خلوت
مرگ را مجسم دیده ام
آیا مرگ
خونسردترین واژه ها نیست؟
تا چشم گشودم
از چشم زندگی افتادم.
شبی -شاید امشب-
زیر نور یک واژه خواهم نشست
نام خونسرد معشوقم
را بر حواس پنج گانه ام خال خواهم کوفت.
و هم زمان
پایین آخرین برگ خاطراتم
خواهم نوشت:
پایان
تست روانشناسی
اگر مایلید اطلاعات بیشتری در مورد شخصیت خودتان و خصوصیاتی که باعث می شوند دیگران شما را بیشتر دوست داشته باشند پیدا کنید به تست زیر که شامل ۱۵ سوال است با کمال صداقت پاسخ داده و گزینه هایی که انتخاب می کنید را یادداشت کنید تا نتیجه ای که گویای شخصیت شماست دستگیرتان شود. گرچه ممکن است تابحال نمونه های مختلف تست های روانشناسی را محک زده باشید ولی این تست جدیدترین تست روانشناسی است که منتشر شده و نتایج آن چندان دور از واقعیت نخواهد بود و بقولی به امتحانش می ارزد …
به ادامه ی مطلب رجوع کنید
سال نو مبارک
خب امسالم رفت. تموم شد و به تاریخ پیوست و روی صفحه های دفتر خاطرات هزار و یک برگمون کلی رنگ پاشید: آبی , صورتی , خاکستری وگاهی هم سیاه.
امسل رفت و بی صدا و آروم روی صفحه های دفتر خاطراتمون کلی سیاه مشق نوشت: گاهی از زندگی نوشت , گاهی از عشق , گاهی از مهربونی , گاهی از مرگ و گاهی هم با جوهر آبی آسمونی نقش خدا رو یه گوشه دلمون سیاه مشق کرد.
گاهی از ته دل خندیدیم و گاهی هم اشک توی چشامون حلقه زد.
بعضی روزا دویدیم ولی نرسیدیم.بعضی روزا هم بدون اینکه تکون بخوریم , رسیدیم!
بعضی روزا حسابی غافل گیر شدیم و بعضی روزا هم که دقیقا کپی روز قبل بود.
گاهی وقتا دعا کردیم که اون عقربه دقیقه شمار لعنتی یه خورده تندتر بچرخه ولی انگار میخ کوب شده بود به صفحه ساعت.گاهی وقتا هم که می خواستیم یه لحظه خاص تموم نشه اینقدر زود تموم میشد که حسرتش رو روو دلمون می ذاشت.
گاهی خواب خواب بودیم و گاهی بیدار بیدار.
گاهی فهمیدیم و گاهی بی اعتنا رد شدیم.
گاهی توی رویاهامون غرق شدیم و گاهی از هجوم حقیقت بهت زده شدیم.
یه نفر اومد و شاید هم که اون یه نفر رفته باشه(اشکال نداره یکی دیگه جاشو میگیره!).
بعضی هامون عاشق شدیم و بعضی هامون عاقل شدیم!
بعضی هامون پرواز کردن رو یاد گرفتیم وبعضی هامون سقوط آزاد رو تجربه کردیم.
بعضی ها این ترم گند زدن و بعضی ها هم مثل آب خوردن پاس کردن وککشون نگزید(خودم)!
بعضی روزا فریاد بود توی دلمون و بعضی روزا تشنه سکوت بودیم.
بعضی روزا دربه در یه نفر بودیم و نفهمید وبعضی روزا نفهمیدیم و یه نفر دربه درمون بود.
بعضی وقتا گفتیم:ای کاش... و بعضی وقتا گفتیم:ای وای...!
بعضی از آرزوهامون تحقق یافت.بعضی هاش حکم دست نیافتنی رو پیدا کرد و بعضی هاشم که به دست فراموشی سپرده شد.
گاهی وقتا از دروازه کاروان سرا رد نمی شدیم و گاهی هم از سوراخ سوزن رفت و آمد میکردیم!
گاهی وقتا...
بعضی وقتا...
دیگه تموم شد سال 89 رو میگم.با تمام خوبی ها و بدی هاش.با تمام صورتی ها و خاکستری هاش. با تمام خاطراتش...
حالا فقط یه روز ازش مونده . این یه روز رو خداییش به یاد گذشته زندگی نکن چرا که آینده ای روشن همیشه بر پایه گذشته ای فراموش شده بنا میشه...
برای همتون سال غیر قابل پیش بینی رو آرزو میکنم چرا که بهترین اتفاق های زندگیمون زمانی رخ میدن که ما اصلا انتظارش رو نداریم به قول احمد شاملو:
روز موعود می دانستم که سرانجام
روزی از این راه می بایدم گذشت.
با این همه دیروز از کجا خبرم بود
که روز موعود امروز است؟
سال 90 خورشیدی رو به همه بچه های کلاس و خانواده های گلشون تبریک میگم و یه تبریک ویژه به برو بچه های وبلاگ دامپزشکی سنندج و یه تبریک ویژه تر مخصوص کسانی که این پست رو میخونن ولی منو نمی شناسند!
راستی بهار هم از راه رسید:دیگر چشم های من جا ندارد چشم های ما کوچک نیست زیبایی کرانه ندارد...
به بهانه 29 اسفند

ملتی که تاریخ خود را نداند محکوم به تکرار آن است...
عروسک
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: "عمه جان..." اما زن با بی حوصلگی جواب داد: "جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!" زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: "عروسک را برای کی می خواهی بخری؟" با بغض گفت: "برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد." پرسیدم: "مگر خواهرت کجاست؟" پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا"پسر ادامه داد: "من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. "بعد خودش را به من نشان داد و گفت: "این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد." پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: "می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!" او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: "فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است "من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: "این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!" پسر با شادی گفت: "آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!" بعد رو به من کرد وگفت: "من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟"اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:" بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری." چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم. فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: "کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد" دختردر جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است." فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: "زن جوان دیشب از دنیا رفت." اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود...
منشی و مدیر
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم
پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق
پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد
مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت...
داستان کوتاه
قبل از اینکه بخونیش بگو ببینم اگه کوسه بودی چیکار میکردی؟
اندر باب ...
مرگ به سبک هندی
داستان قورباغه و کرم
بچه قورباغه و یه کرم همدیگه را دیدند
اونا تو چشم های ریز هم نگاه کردند….
و عاشق هم شدند...